یک سال در یک روز – دانشگاه میموریال کانادا

ماجراجویی‌های جدید دانشجویی من در کانادا

علی فرهنگ

روز نخست تقویم زمستانی من با یک خبر خاص از دانشگاه آغاز شد. بابت گرامی‌داشت یلدا همان شب دیر خوابیدم، اما فردا صبح آن مثل هر روز دیگر در همان ساعت همیشه‌گی از خواب بیدار شدم؛ ولی چشمانم به سختی باز می‌شد. صفحه‌ی مبایلم را روشن کردم تا ببینم که چه «نُتیفیکشن‌»هایی آمده است. چون «نُتیفیکشن» «ایمیل» برایم همیشه مهم‌تر از دیگر «اپلیکیشن‌»ها است، فوری همان را باز کردم. وقتی دیدم پیام از طرف دانشگاه است، قلبم به تپش افتاد. ناخودآگاه، خود را از زیر کمپل کشیدم و روی تخت نشستم، عنوان ایمیل را که دیدم هیجانم بیشتر شد. جمله‌ی آخر ایمیل را که خواندم، عنوان کتاب بانوی اول فرانسه که در کابل خوانده بودم یادم آمد، دست خود را مشت کرده و با ژست قهرمان اندام این جمله را تکرار کردم «برای این لحظه متشکرم!». خواستم با گروپ فامیلی تماس بگیرم، ولی طبق معمول و زمان بندی همه، در گروپ فامیلی آخرهای هفته باهم صحبت می کنیم، چون اکثرا یا درکاراند یا در درس، صرف نظر کردم، پس از مدتی با تاخیر، در گروپ فامیلی، زنگ زدم. همه از کابل، اروپا تا به دهلیز استرالیا که در چهارگوشه‌ی دنیا پراگنده‌اند، تماس را جواب دادند. متعجب شدند. وقتی دیدند  خوش‌حالی و هیجان دارم، خورد ترین برادرم از کابل با لحن همیشه‌گی خود گفت: «آقای فرهنگ به خیالم یک سورپرایز خوب داری. معطل نکن، بگو دگه!» همه خندیدند. گفتم: «از آن‌سورپرایزهاست. خیلی خیلی خاص.» دیگری با شوخی همیشه‌گی خود گفت: «علی جان ما را منتظر نمان. عکس ینگه ماره نشان بده! مهران و احسان آماده رقص اند.» برادر دیگرم که همیشه روی کارهایم جدی حساب می‌کند، گفت: «فرهنگ عزیز بگو که د کجا رییس انتخاب شدی؟ می‌فامم که تو د هیچ‌جایی آرام نمی‌نشینی!» با لبخند و لحن شاد برای‌شان گفتم: «این سورپرایز جدی‌تر از این‌ها است. اگه بگویم که مطمئنا همه اتن می‌کنین.» دوباره همراه‌شان شوخی کردم: «خوب است کمی آماده هیجان شوید و سپس محکم غافل‌گیر.» حالا نوبت غافل‌گیری است: «در بورسیه ویژه دانشگاه انتخاب شدم، امروز نامه تاییدی را از سوی دانشگاه دریافت کردم!»، برادر بزرگ مثل همیشه با متانت‌ و بزرگی‌ به سختی هیجان اش کنترل کرده و با رضایت و شادی که در ته دلش می‌پیچید، تبریک گفت. خواهر با شوخی گفت، خو خدا را شکر پس حق لاغریت شده و خواهر کوچک با لحن شوخی‌گونه همیشگی می‌گویند( خو رییس تبریک همراه شیرینی! شوخی کرده گفتم شیرینی هم شیرینی دارد، بلاخره کوتا نیامد و قبول کردم. برادر دومی که دیرتر در گروه وصل شد، با شوخی گفت او چیز تبریک تبریک است؟ نه که آماده یگان رقص دست جمعی از سوی فرهنگ باشیم؟ او که مدتی زیادی هنوز در دهلیز استرالیا قرار دارد، بیشتر از همه دوست دارم بهر بهانه‌یی برایش هیجان خلق کنیم و باهم بخندیم، از این رو با کش و قوس بیشتر برایش صحبت کردم، خندید ‌و گفت اینی بیخی رقص داره، از طرف مه مهران ‌و احسان رقص می‌کنند. سپس برادر بزرگ‌تر از من وصل شد. معمولا غیر از روزهای آخر هفته اگر در گروه فامیلی از طرف هرکی زنگ زده شود، نشانه‌یی یک خبر یا سورپرایزی هست. پس از احوال پرسی با همه پرسید چه خبر که امروز زنک زدید، نوری گفت علی به یک اسکالرشیپ جدید در دانشگاه انتخاب شده است. او که همیشه رک و بدون تعارف صحبت می‌کند، با هیجان گفت، اووو چه خبری خوب! تبریک تبریک فرهنگ! واقعن ما به تو افتخار می‌کنیم. ناگهان صدای همه بلند می‌شود«ماهم!» کلی شوخی کردیم و با شوخی ولی صادقانه گفتم من‌هم به همه شما افتخار می‌کنم! راستش اعتراف کنم، بدون حمایت و پشتوانه‌ی تک تک اعضای خانواده، رفتن این مسیر و رسیدن به اینجا قطعا دشوار بود. در جامعه‌یی که هیچ سیستم دولتی نیست، بقول  گل‌زمان شاید از آوان طفولیت تا کنون اگر در نظر بگیریم، همه می دانیم که بدون حمایت‌های بی‌دریغ خانواده علارغم تلاش و پشت کار فردی، پیمودن این میسر چقدر دشوار است. از همین رو خانواده در تمام دنیا، تنها نهاد منسجم و ارزشمند است که تا حدودی توافق مشترک بر حفظ و حمایت آن وجود دارد. در افغانستان علارغم نبود سیستم و دولتداری پایدار، خانواده تا حدی توانسته حمایت های اجتماعی پایداری در جامعه خلق کند.

سپس، به نسیم در فرانسه زنگ زدم. این لعنتی از من کرده خوش‌حال‌تر شد. برایم چند بیتی از یک آهنگ وحید قاسیمی را بسیار خنده‌دار زمزمه کرد:

چه خوبی، نازنینی مهربانی

عزیزی، دلبری، آرام جانی

مه نوری، گلی شورِ شرابی

هرآن‌چه گویمت بهتر از آنی

مثل همیشه بدون تعارف با سخنرانی غرا شعر نسیم را توقف داده و گفتم: «برو این شعر را برای یگان نفر دیگه زمزمه کن که نقدا چیزی روی دلت بگذارد و ما هم پلو بخوریم». پس از توصیه جانانه‌ام، این رفیق پاریسی، آهنگ شادی گذاشت و به رقصیدن شروع کرد و بلند بلند باهم خندیدیم. گفتم تو برقص من باید بروم که کارهای اورژانسی را انجام ‌بدم، در همین فرصت نسیم گفت باش ما حسین پور را د گروپ وصل کنم. او در دسترس نبود،اما ما تا دیر وقت حرف زدیم.

آخر روز با دکتر میثم نجفی‌زاده-استاد بخش طب در دانشگاه میموریال، صحبت کردم. او تنها دوست و «دبل وطنداری» است که در این شهر هرازگاهی باهم می‌بینیم و صحبت می کنیم. مثل همیشه دکتر گفت، چه خبر علی، شوخی کردم گفتم دکتر صیب یک سوپر خبر دارم. قصه کردم، گفت اینی دیگه بخی عالی شد، استاد مثل همیشه انگیزه داد: این خو شروع اش است، از این بعد فرصت های بزرگ‌تری در برابرت قرار می‌گیرد! دکتر میثم یکی از کسانی بود که می دانست ما چه کشیده تا اینجا رسیده‌ایم، هر بار که در برابر چالش ها کم می‌آوردم او با تعریف از چشم‌انداز آینده، نمی‌گذاشت که از این مسیر دست بکشم. او تا حدی زیاد شناخت روشن از محیط دارد. هر بار باهم صحبت می‌کنیم بیشترانرژی و انگیزه می گرم.  تجربه من از این مدت کوتا از مهاجرت این است، برای قرار گرفتن در مسیر درست، باید با آدم های مرتبط و درست هم صحبت باشیم. در غیر آن میان اینهمه شلوغی ها بسیار سخت است که در مسیر درست تر قرار بگیریم. حتی نهادهایی که برای تازه واردان خدمات و مشورت می دهند، برای همه نه تنها کمک نمی‌کنند، بلکه ممکن مسیر را کج ‌کند، چون هنوز خلاهای در پالیسی شان برای ادغام متناسب به شرایط و شناخت ظرفیت های مختلف موجود است. از همین رو دوست دارم با استفاده ار روزهای رخصتی، بخشی از این تجربه‌ی مهاجرتی خود را با دوستان و جوانان تازه وارد به کانادا، خصوصا برای آنهایی که قرار است مسیر دانشگاه را انتخاب کند، شریک نموده و همدیگر را کمک کنیم. حتی برای دوستانی که بیرون از کانادا اند، تلاش کنیم تا بتوانیم راه مفیدتری برای تحصیل جستجو کنیم.

حقیقتا شناخت من از خودم این است که من آدم ماجراجویی هستم. همیشه تلاش دارم در هرجایی که هستم آرام ننشینم و هیجانات جدیدی را تجربه کنم. پس از سقوط کابل مدتی در میان ماندن و رفتن مانده بودم. تصمیم گرفته نمی‌توانستم. در واقع دل‌کندن از کابل برایم دشوار بود؛ چون در این شهر و در این خاک، به اندازه‌ی کافی رویا بافته  و واقعا کار هم کرده بودیم. پس از آن‌که به کانادا، در این وطن جدیدم رسیدم، برای مدتی احساس بیهودگی می‌کردم. بالاخره خود را قناعت دادم که راه دانشگاه را انتخاب کنم. هفت خوان رستم را طی کردم تا پذیرش دانشگاه را در مقطع ماستری دیتا ساینس بگیرم. معمولا این بخش کار و‌ جان کنی بیشتری نیاز دارد، از همین رو اکثرا دانشجویان  این بخش را به عنوان ماستری دوم شان انتخاب می کند. از ماه سپتامبر درس‌ها شروع شد. حتی چالش های اینجا برایم پر از هیجان و متفاوت بود. با تمام هیجان و جان کنی یک سمستر سپری شد. چندروز پیش نتیجه‌ی امتحان‌ها اعلام شد: عالی بود. پس از آن انتظار انتخاب شدنم در این بورسیه که یکی از فوق‌العاده ترین بورسیه دانشگاه است، بیشتر شد. وقتی صبح جمعه قبل از رفتن به تعطیلات کریسمس نامه تاییدی از اهدای این بورسیه دریافت کردم، حس شگفت انگیزی در ته دلم پیچید. این دست آورد دوم‌ در مدت چهار ماه تحصیل در دانشگاه و مدت یک سال اقامت در کانادا است. جدا از ارزش مادی این بورسیه که برای یک دانشجو، یک مبلغ پنج رقمی، رقم درشت است، خاصتا برای این بخش که بالاترین هزینه قابل پرداخت را در سطح دانشگاه دارد.

ثمردهی تلاش‌ و بلندپروازی‌ها با وجود چالش‌ها، انرژی‌، تلاش و انگیزه‌ام را چندبرابر می‌سازد. از همه مهم‌تر ، به‌قول رفیقم علی محبی، در این شرایط رنج و تلاش ما می تواند حداقل تبدیل به مایهی ثمربخشی جمعی برای هم‌نوعان مان شود. از سویی، این‌که در این روزهای سخت، نفله نشدیم و ادامه می‌دهیم، این چیزی کمی نیست. هرچند که وضعیت کابل و افغانستان خوب نیست؛ ما با بحران شدید بشری مواجه‌ایم. ناامنی، فقر، ستم و جنایت بشری همه روزه ما را رنج می دهد. در واقع، کابل برای من تنها جغرافیه نه، بلکه یک وضعیت است. از این رو، وضعیت جمعی ما بسته‌گی به وضعیت کابل دارد. برای تغییر این وضعیت یک بار برای همیشه ما مجبوریم این رنج را تبدیل به انرژی و پشت کار بیشتر بسازیم. برای این کار، نخست نیاز است تا ظرفیت فردی ما را متناسب با وضعیت جدید عیار بسازیم تا بتوانیم برای جامعه‌ی مبدا و جامعه جدید مفید و موثر باشیم. در نهایت، با وجود چالش‌ها، موفقیت در این مسیر برای من نشان‌دهنده‌ی این است که باور و کار سخت می‌تواند محدودیت‌ها و پیش‌فرض را شکست دهد. داستان من دیدگاه‌ها و پیش فرض‌های محدود کننده را به چالش می‌کشد. امیدوارم این داستان دیگران را به پیگیری بی‌تردید رویاهای شان ترغیب کند.