نسیم ابراهیمی
از ایستگاه مترو بیرون میشوم. چندمتری از رفیقم پس ماندهام. از شدت ماندگی، پاهایم با اختیار خود حرکت نمیتواند. به هرسمتی میرود. تلوتلوخوران پیش میروم. مرد چاقلو، قدبلند و ریشگندمی با لبخند طرفم دید میزند. با لحن خندهآلودی میگوید: «مرد جوان، میبینم که ورزشکار هستی! چه ورزشی میکنی؟» حرفهای مسخرهآمیز خود را ادامه میدهد. با حرکتهای عجیبوغریبِ دستها و پاهای خویش، ادای ورزشکاران را درمیآورد. من هم برای اینکه از این دلقکبازیاش نجات پیدا کنم، میگویم «بوکسر» هستم. چندحرکت دست انجام میدهم و راهم را پیش میگیرم.
پنجهی سنگینی از پشت سر، شانهام را میقاپد. با لحن تندی میگوید، مدرک داری که سر خود را پایین انداختهای و میروی. زور هم نشان میدهی که ورزشکار هستی. بدون اینکه منتظر جوابی از من باشد، کارتی را از جیب خود میکشد. میان دو انگشت خود میگیرد و میگوید: «پولیس انتظامات شهر.» کارت را درست نمیبینم و خوانده نمیتوانم که آیا واقعا پولیس است یا خیر. با اصرارش، پاسپورتم را از جیبم بیرون میکشم. همرایش پولهایم هم برمیآید. با لحن تندی میگوید، افغانی پررو، هم زور ورزش خود را نشان میدهی و هم زور پولت را. حرکت کن، برویم کلانتری. نه حرف من را میشنود و نه هم به عذر و زاری رفیقم اهمیت میدهد.
پاسپورتم را میگیرد. راه میافتیم. چندمتری که پیش میرویم در کوچهی خلوتتری میرسیم. میگوید، افغانی بدبخت! پیشاپیش عید است. میفهمی که به کلانتری تحویلت میدهم تا به اردوگاه انتقالت دهند و رد مرزت کنند. رفیقم میگوید، جناب سرهنگ! امروز برای ما و شما عیدی باشد. مرد، نگاهی به طرفش میاندازد و با لحن تندی میگوید، افغانی! عیدی یعنی چه؟ درست راه بیفت. رفیقم دوباره با لفظ قلمی میگوید: «جناب سرهنگ! شب که خانه برمیگردید با یک تحفهی کوچولوی عیدی پیش خانواده بروید. ما هم اینجا مهمان هستیم. خواهش میکنم چند روز دیگری هم باشیم.» لحن مرد تغییر میکند. جدیتش کمتر میشود و میگوید که عجب افغانیهای زرنگی را گیرآمدم. دوباره به رفیقم رو میکند و میگوید که آدم حرف فهمی هستی. به جوانمردی خودت عیدی لطف کن. مقدار پولی را که رفیقم پیشنهاد میکند، نمیپذیرد. چانهزنی میکنند. رفیقم با شوخی میگوید که عیدی دلبهخواه عیدی دهنده است، نه عیدی گیرنده. بالاخره هردویشان به توافق میرسند. نوبت به من که میرسد، دو میلیون تومان پول میخواهد. از ما انکار است که اینقدر پول زیاد است و نداریم و از او اصرار. سرانجام به یک میلیون تومان قناعت میکند. پاسپورتم را میگیریم و به سمت ایستگاه اتوبوس میرویم.
پیش «دفتر کفالت اتباع خارجی» پایین میشویم. یک لشکر آدم در صف ایستادهاند. یک طرف مردان، طرف دیگر هم زنان. به نوبت میایستیم تا پاسپورت خود را برای تمدید ویزا تسلیم دهم. رفیقم میرود تا دوباره برای تمدید ویزا پول بیاورد. من در جمع یک لشکر آدم دیگر به نوبت میمانم. باران هم کمکم به باریدن شروع کرده است. صدای آژیر پولیس را میشنویم. با یک چشم بههم زدن، سربازان پولیس با دندههای برقی در دست، در صف ما نزدیک میشوند. صدا میزنند، یاالله حرکت. همه را به طرف «اتوبوس» که در کناره ایستاد کردهاند، حرکت میدهند. برگه تردد و پاسپورتهای خود را نشان میدهیم و میگوییم برای تمدید آوردهایم. با هیبت میگویند که در جای دیگر میرویم که برایتان تمدید کند.
به اتوبوس بالا میشویم. چندنفری با لباسهای پرگچ و موزههای بلند در آخر اتوبوس نشستهاند. دروازه را میبندند. حرکت میکند. میرویم و میرویم. به محلی میرسیم که اتوبوسهای زیادی ایستاده است. آدمها را دانهدانه قطار پایین میشوند و داخل محوطه میروند. به سمت دیگری تجمعی از زنان و مردان کهنسال و جوان است که ورق و تعدادی هم پاسپورت در دست دارند و با چهرههای پریشان و گریان ایستادهاند. سر دروازه نوشته است: «اردوگاه مراقبتی استان تهران». اردوگاه عسکرآباد ورامین است. داخل محوطه میشویم. آدمها را دستهدسته در محوطه قرار دادهاند. تعدادی نشسته، تعدادی هم ایستاده هستند. یک تعداد، روی محوطه در حال جمع کردن آشغالها هستند. تعدادی هم کارتنهای کلانکلان را در پشت، داخل اتاقها میبرند. باران میبارد. از داخل محوطه آدمها را بدون خواندن نام داخل میبرند. از بیرون محوطه، دم دروازه، برگهی کاغذ و یا پاسپورت را به سرباز تحویل میدهند، او هر نام را دو یا سه بار با صدای بلند میخواند، کسی نام را میشنود و کسی نمیشنود یا هم نیست. نوبت را به کسی دیگری میدهد. یک نام که را سه بار میخواند، او کارتن در پشتش است. آن را زمین میگذارد و دویده دویده نزدیک میشود تا میرسد سرباز پاسپورت را دوباره به آن زن که پشت دروازه ایستاده است، میدهد و با صدای خشن میگوید برو عقب. به حرف آن مرد گوش نمیدهد. سرباز دیگر با لگد به او میزند و میگوید برو به کارت برس. ناامیدانه دوباره میرود و کارتن را بر میدارد.
نوبت به من میرسد. به اتاقکی فرا میخواند. میگوید جلو کمره ایستاد شوم. از چشمانم عکس میگیرد. میگوید، انگشتانم را روی ماشینکی قرار دهم. یکییکی میگذارم. ده انگشت. اسمم را میپرسد. مینویسد. بدون هیچ حرف دیگری با صدای بلند میگوید، رد مرزی، هرات. میگویم پاسپورت دارم. به حرفم اعتنایی نمیکند. میگوید بیرون شو افغانی. سربازی تیلهام میکند که بیرون شوم. دور میخورم. پاسپورتم را نشان میدهم. به سمت مرد چاق شکم کلان میروم. بدون اینکه ببیند میگوید وقت روادیدت تمام است. اصرار میکنم. بالاخره میبیند. به چهرهام با خشم میبیند. به همکارش اشاره میکند، ردمرزی را لغو کن. به دستم مهری میزند.
هوا تاریک شده است. منتظر میمانم. نه پولی در جیبم مانده است و نه هم مبایلم شارژ دارد. خود را در گوشهای گرفتهام تا از باران نجات پیدا کنم. سرانجام اتوبوس سمت تهران میآید. سوار میشوم. در ایستگاه آخر که پایین میشوم، سربازان ایستاده است. فوری از دستم میگیرد به سمت اتوبوس میکشاند. مهر اردوگاه در دستم را نشان میدهم و پاسپورتم را نشان میدهم. اهمیتی نمیدهند. دیگری از سمت پایین میآید، میگوید دو نفر کم است. سرباز خوشخندی نزدیک میشود، مهر دستم را که میبیند، میگوید «وِلش کن بنده خدا را». از سمت اتوبوس هم صدا میآید: «تکمیل شد. حرکت.»