زندگی در دو دنیا: از روزهای پرتلاش خبرنگاری تا کابوسهای بیپایان تبعید
"پس از آن روز، طالبان پیگیر رفت و آمد ما شدند و آسایش زندگی را از ما سلب کرده بودند. بعد از جابجاییهای متعدد، مجبور به ترک خاک شدم و با یک کولهپشتی و تمام غمهای بار شده روی شانههایم به راهی جدید و نامعلوم رهسپار شدم. ترک خانه، خانواده و تمام آنچه که دوست داشتم، یکی از سختترین تصمیمات زندگیام بود. اما میدانستم که چارهای ندارم."
-فاطمه صالحی
نویدنو: روزهای پرتلاش و فعال آمنه (نام مستعار) به شبهای روشن و آرام ختم میشد و زندگی رنگ و بوی زیستن خود را بیشتر از همیشه برایش جلوه میداد. پس از اتمام دروس دانشگاهی و فعالیتهای حرفهای در رادیو محلی ولایتش، زندگی او را به یک استقلال فردی و هویتی خوب و جا افتاده سوق داده بود. او با عشق به حرفهاش و امید به آیندهای روشن، هر روز را با انرژی و انگیزه آغاز میکرد.
آمنه از کودکی رویای خبرنگار شدن را در سر داشت. او میخواست صدای بیصدایان باشد و واقعیتهای جامعهاش را به گوش جهانیان برساند. با تلاش و پشتکار، این رویا را به واقعیت تبدیل کرد و توانست در یک رادیوی محلی مشغول به کار شود. گزارشهای او مورد توجه بسیاری قرار گرفت و به تدریج به چهرهای شناختهشده تبدیل شد. اما روز سیاه سقوط کابل و دست تجاوزگر رژیم طالبان، خشت، چوب و دیوارهای زندگی کاری و شخصیاش را به وحشت مطلق کشاند.
آمنه که خود را در میان هزاران دختر افغانستان بیپناه و محروم شده از حقوق اجتماعی خویش میدید، برای ما حکایت خویش را با دلی پر از حسرت و آه روایت میکند. پس از هجوم رژیم طالبان، وحشت همه کوچه پس کوچههای کابل را فرا گرفته بود. مردانی با چشمان خشمگین و لباسهای ناموزون به سطح شهر ریخته بودند. شهر، که زمانی پر از زندگی و امید بود، به یکباره به مکانی ترسناک و ناامن تبدیل شد.
در آن روزها، با جمعی از دوستانم شبکه یوتیوبی را راهاندازی کرده بودیم تا فعالیتهای رسانهایمان را با هموطنان خارج از افغانستان نیز شریک سازیم. اما طالبان با قول و قرارهایشان که همچون سرابی بیش نبود، ما را از فعالیت و حقوق اجتماعیمان بازداشتند. درست به خاطر دارم که با همکارانم در حال ضبط برنامه در سطح شهر بودیم که دو مرد مسلح با پاچههای بالازده و صدای بلند به سمت ما نزدیک شدند. صدای ضربان قلبم که به شدت میتپید را با گوشهای خودم میشنیدم. فریاد میزدند: "اینجا چیکار دارید؟ از کجا آمدین؟ مگر جای شما اینجاست؟ شما پدر و برادر ندارید تا مانع شما شوند؟"
هر چهار نفر ما را مجبور کردند که با آنها به حوزه برویم تا قضیه در آنجا روشن شود. در راه حوزه، تلاش کردیم تا به آنها بفهمانیم که ما فقط در حال ضبط یک برنامه عادی در شهر بودیم، اما به ما میگفتند: "چوپ باشین در غیر آن میزنیمتان." از ترس رفتن به حوزه و نامعلوم شدن سرنوشتمان، به صحبت ادامه دادیم تا آنان را قانع کنیم. یکی از میانشان با قنداق محکم به پشت همکارم کوبید و از ما خواست سکوت کنیم.
به حوزه رسیدیم و پس از چندین ساعت بازجویی، با آمدن ریشسفیدهای محل و خانواده و اقرار به بیگناهی ما و تصدیق برای بستن شبکه یوتیوبمان، بالاخره از حوزه آزاد شدیم. آن شب، وقتی به خانه برگشتم، برای اولین بار احساس کردم که زندگیام در خطر است. ترس از طالبان و نگرانی برای آیندهای نامعلوم، خواب را از چشمانم ربود.
پس از آن روز، طالبان پیگیر رفت و آمد ما شدند و آسایش زندگی را از ما سلب کرده بودند. بعد از جابجاییهای متعدد، مجبور به ترک خاک شدم و با یک کولهپشتی و تمام غمهای بار شده روی شانههایم به راهی جدید و نامعلوم رهسپار شدم. ترک خانه، خانواده و تمام آنچه که دوست داشتم، یکی از سختترین تصمیمات زندگیام بود. اما میدانستم که چارهای ندارم.
به مقصد نو بعد از گذشت ماهها انتظار رسیدم، اما در شبهایم کابوسهای زیادی از آنان به یادگار دارم. ترس و وحشتی که همچون تروما با من زیست میکند. هر شب با کابوسهایی از روزهای سخت کابل و مواجهه با طالبان از خواب میپرم. اما با وجود این همه سختی، یک تفاوت بزرگ در زندگی جدیدم وجود دارد: این بار در راه جدید نشانی از تبعیض نژادی، مذهبی و جنسیتی به چشم نمیخورد. اینجا میتوانم با آرامش و آزادی زندگی کنم و به آیندهای روشن امیدوار باشم.