سه سال پس از سقوط کابل(۳)؛ زنان در برابر سرنوشت

"تا پای جان: روایت یک اعتراض در برابر ظلم"

اشک از دیدگان ما سرازیر می‌شد و ما به آینده‌ای که به دختران دانش‌آموز و محصلان مربوط بود، فکر می‌کردیم. طالبان نیز به چشمان ما نگاه می‌کردند و می‌دانستند که نسل جدیدی از دختران به عرصه زندگی اجتماعی وارد شده‌اند. این نسل قوی و مستقل، تصمیمات زندگی خود را به‌طور مستقل اتخاذ می‌کنند. اما عدم اطاعت ما از آن‌ها موجب تازیانه و شلاق پی‌درپی شد و زنان مبارز ما به زمین افتاده و مورد توهین و گرفتاری قرار گرفتند.


احمدی

نزدیک‌ترین و کوچک‌ترین عضو خانواده‌ام، ساعت ۹ صبح همراه با من به خیابان «ی» که برای اعتراض انتخاب کرده بودیم، حرکت کرد. در آنجا با شعارهای دل‌سوزانه و مکرر، اعتراض خود را به نمایش گذاشتیم تا زمانی که محاصره شدیم.

در نگاه و دید بسیاری از بانوان افغانستانی، ترس از مجازات به خاطر گناهی که انجام نداده بودند، موج می‌زد. وحشت و دلهره در وجود ما مستولی شده بود و نمی‌دانستیم چه اتفاقی قرار است بیفتد. عریان بودن پاهایم به علت نداشتن کفش، بسیار آزاردهنده بود و توجه گروه سفاک به ما افزایش یافته بود. چهره‌های آن‌ها نشان‌دهنده ناراحتی و خشم بود.

در آنجا پسری در رنجر نشسته بود که تحت امر فرد کناری‌اش قرار داشت، اما خاموش و با نگاه عاجزانه به ما می‌نگریست. ناگهان، چهار طرف ما توسط افراد نظامی و معمولی پر شد به همین راحتی به ما هجوم آوردند. تعداد آن‌ها به سرعت افزایش یافت.

وقتی متوجه شدند که زنان و دختران زیادی در اینجا حضور دارند، خود را راضی‌تر و خوشبخت‌تر احساس کردند و دستور دادند تا ۵ تن از دختران را گرفتار کنند. در اینجا بود که ما مقاومت کردیم، مثل همیشه با تلاش و مبارزه برای دستیابی به حقوق، عدالت و حقوق اساسی خود.

سپس توجه من به کوچک‌ترین عضو خانواده‌ام جلب شد که دلیرتر از بزرگ‌ترها بود و با فریاد از ما درخواست آزادی می‌کرد. افراد پرخاشگر با چهره‌های خشن، او را با تازیانه زدند و خون از پاهای کوچک او ریخت. زنانی که به دلایل مختلف از جمله مجبوریت یا محبوبیت برای آن‌ها کار می‌کردند، به ما حمله کردند.

در آن لحظه، نگاهی به چهره همه مبارزان آزادی انداختم. چشمانشان پر از اشک عدالت‌خواهانه بود و احساس عمیق مظلومیت داشتند. زنان بزرگوار سرسفید و تعدادی شلاق می‌خوردند و برخی دیگر مانند من، شجاعانه مقاومت می‌کردند و تلاش می‌کردند تا حداقل حق تعلیم، تحصیل، کار و آزادی در چارچوب شریعت را طلب کنند.

اشک از دیدگان ما سرازیر می‌شد و ما به آینده‌ای که به دختران دانش‌آموز و محصلان مربوط بود، فکر می‌کردیم. مردان نیز به چشمان ما نگاه می‌کردند و می‌دانستند که نسل جدیدی از دختران به عرصه زندگی اجتماعی وارد شده‌اند. این نسل قوی و مستقل، تصمیمات زندگی خود را به‌طور مستقل اتخاذ می‌کنند. اما عدم اطاعت ما از آن‌ها موجب تازیانه و شلاق پی‌درپی شد و زنان مبارز ما به زمین افتاده و مورد توهین و گرفتاری قرار گرفتند.

آنچه که در قلب و خاطرات من نقش بست، اتحاد و همبستگی زنان در روزهای دشوار و تیره بود. هر بار که در اعتراض‌ها شرکت می‌کردیم، شیوه کار گروه حاکم تغییر می‌کرد.

 

در پایان، یک مرد مسن با اخلاق و نیکو، به من کمک کرد و با راننده مهربانش به سوی خودرو رفتم و از آن وضعیت نجات یافتم. وقتی به نوشتن این وقایع می‌پردازم، آرامش قلبی و رضایت از عمل‌مان به من دست می‌دهد، زیرا ما بهترین عمل را انجام دادیم و پرچم زیبای وطن‌مان بر افراشته بود. اما شدیدترین تأثر زمانی به من دست داد که آن‌ها مبارزه ما را با نامی بد، زنان مسن را تازیانه زدند و دختران زیبا را با خود بردند. دستان نازک و زیبای دختران ما به شدت پژمرده شد و ناخن‌های من شکست و دستانم مملو از خون و علامت‌های شکنجه شد. با این حال، در چهره ما زنان، اثری از ترس و ضعف دیده نمی‌شد و سعی کردم به آرامی پیش بروم و با مشکلات کنار بیایم.

 

لحظه‌ای که برای من مسرت‌بخش بود، این بود که آن‌ها به وضوح از ما می‌ترسیدند و دلهره داشتند که آیا ما را بازداشت خواهند کرد یا به عنوان قهرمانان این سرزمین خواهند پذیرفت. اما رهبران آن‌ها اجازه نمی‌دادند که تغییر کنند و همه چیز از چشمان آن‌ها واضح بود.

پس از آن، با بدنی خسته و روحی اندوه گین به خانه بازگشتم و می‌دانستم که آن‌ها از تسهیل زندگی زنان و آگاهی آن‌ها در هراس هستند.