انتشار نامههای بینام: نگاهی به دههی چهل افغانستان
مقدمه: در دنیای پرفراز و نشیب افغانستان، نامهها همواره حامل داستانها و تجربیات زندگی مردم بودهاند. به تازگی، مجموعهای جذاب با عنوان «۱۳۰ نامهی بینام؛ گذری به دههی چهل افغانستان» منتشر شده است. این اثر شامل ۱۳۱ نامه است که در آنها داستانها و نکات زندگی با زبانی صمیمی و خودمانی بیان شدهاند.
این نامهها در ابتدا توسط اریکا کنابه، پژوهشگری آلمانی، گردآوری و به زبان آلمانی ترجمه شده بود. حال، رتبيل آهنگ و سیدروحالله یاسر با تلاش و دقت این نامهها را به فارسی ترجمه کرده و نشر شده است. این اثر، علاوه بر ارزش آدبیاش، ما را به یاد برنامههای رادیوکابل میاندازد که در دههی چهل با عنوان «برنامهی خانواده» به نشر پند و اندرز و مشاورههای عملی به مردم میپرداخت.
با خواندن این نامهها، نه تنها میتوانیم به دنیای آن زمان سفر کنیم، بلکه از آموزههای زندگیشان بهرهمند شده و درک بهتری از چالشها و امیدهای مردم آن دوران پیدا کنیم. در ادامه، بخشی از این نامهها با هماهنگی مترجیم در وبسایت نویدنو منتشر میشود.
- بخش نخست
دختران جوان مرا آزار می دهند
جوانـی هسـتم از کابل و محصل فاکولتـه ی انجینیری. بعضـی از دختران و مـردان جـوان بـا تلفن بـازی می کنند. بعضـی از دختـران جوان بـه خانه ی مـا زنـگ میزننـد و خانمـم را آزار میدهنـد، بـدون اینکـه فکر کننـد که این کارشـان چـه عواقبـی میتواند داشـته باشـد. نمیدانم چـه کار کنم؟
شوهرم به من توجه ندارد
خانمــی هســتم 22 ســاله. شــوهرم بــه مــن توجــه نــدارد. او دایمــا مـورد خانـواده ی دیگـران صحبـت می کنـد و هیـچ توجه ـی بـه کارم نـدارد.
ازدواج مرا بدبخت ساخت
خانمــی هســتم 22 ســاله، فــارغ التحصیــل صنــف دوازدهــم. مــن خــارج از خانــه کار میکنــم، امــا نــه به حیــث معلــم. از شــش ســال بــه اینســو بــا یــک مــرد 45 ســاله ازدواج کــرده ام. در ایــن مــدت هــردو روی خوشــی ندیده ایــم. شــوهرم شــبها بــه خانــه نمیآیــد. وقتــی از او میپرســم کجــا بــودی، قهــر می شــود. بــه مــن می گویــد: زنــان اجــازه ندارنــد کــه از مردهــا بپرســند کجــا بــودی و یــا چــه میکنــی؟ مـن نمیدانـم کـه شـوهرم ماهانـه چنـد معـاش میگیـرد. بیتوجه ی شـوهرم بـه دو فرزندمـان آنهـا را سـخت ناراحـت میسـازد. مـن عـادت دارم کـه بعـد از انجـام کارهـا خـود را بـا خوانـدن روزنامـه و یـا نوشـته ای مصـروف بسـازم. وقتـی شـوهرم خانـه میآیـد و مـرا مشـغول مطالعـه و یـا درس خوانــدن میبینــد، قهــر میشــود و میگویــد کــه مطالعــه مانــع آن می شـود تـا مـن بـه کارهایـم برسـم. بعـد داد و فریـادش بلنـد می شـود. مـن پـول کافـی نـدارم تـا بتوانـم مصـارف اولادهای مـان را تامیـن کنـم، ولـی بـا آنهـم بـا پـول خـودم زندگـی می کنـم.
خامنم مرا همیشه تحقیر می کند
جوانــی هســتم 21 ســاله، به حیــث کارگــر عــادی کار میکنــم. فعــلا مــن بــا یــک دختــر 19 ســاله ازدواج کــرده ام. خانمــم 11 ســال مکتــب رفته و مــن مجبــور شــدم کار کنــم. پولــی نداشــتیم و وضــع اقتصــادی مــا خــوب نبــود. بــا آنهــم عالاقه ی زیــاد بــه خوانــدن و نوشــتن و پایــان تحصیلاتــم دارم، امــا خانمــم همیشــه بــه مـن می گویـد کـه مـا دو نفـر بـا همدیگـر جـور نمی آییـم، چـون تـو تـا صنــف پنــج خوانــده ای و مــن تــا صنــف یــازده.
خــانواده خانمم برتــر بــودن دخترشــان را بــه رخم میکشــند. در ضمــن بــه مــن طعنــه میدهنــد کــه درآمــد و پــول کافــی ندارم، برایــم مشــوره بدهیــد کــه چــه کنــم.
عشق دوران نوجوانی خوشبختی ام را تهدید می کند
زنـی هسـتم 28 سـاله و از دوسـال بـه اینسـو بـا یـک مـرد 28 سـاله ازدواج کــرده ام. باوجــود اینکــه مشــکلات زیــادی در زندگــی مــا وجــود دارد، بــا آنهــم بــا همدیگــر عــادت کرده ایــم و روزگار را به خوبــی باهــم میگذرانیـم. امـا از دو الـی سـه هفتـه بـه اینسـو بیحـد غمگیـن شـده ام و به دورانــی فکــر میکنــم کــه هنــوز ازدواج نکــرده بــودم. مـن بـا یـک جوانـی رفیـق بـودم و مـا یکدیگـر را خیلـی دوسـت داشـتیم، امـا افسـوس کـه ایـن جـوان خانـم و اولاد داشـت. به همیـن دلیـل بــا او ازدواج نکــردم و او را فرامــوش کــردم، امــا از چهــار مــاه بــه اینســو شـوهرم بـا او در یـک دفتـر کار میکنـد. شـوهرم بـه مـن علاقه زیـادی دارد، امـا میترسـم کـه آن جـوان بـه شـوهرم بگویـد کـه مـا زمانـی بـا هـم دوسـت بودیـم.