نامه های بی نام(۲)؛ دعوای پدر و مادر زندگی ما را تلخ ساخته

آیا شوهرم به من علاقه ندارد؟

  • بخش دوم نامه ها بی نام

خشُویم با نِق هایش مرا بیچاره ساخته

زنــی هســتم متأهــل. از چهــار ســال بــه اینســو بــا یــک مــرد بســیار مهربــان ازدواج کــرده ام. مــا هــردو به خوشــی بــا همدیگــر زندگــی میکنیــم، امــا مشــکل مــا در ایــن اســت کــه خشــویم بــا مــا زندگــی می‌‌کنــد. خشــویم خانــم بســیار مهربانــی اســت و مــن نمیخواهــم کــه مــادر و پســر را دشـمن یکدیگــر بســازم، امــا خشــویم زیــاد نق می زند، دایما میگویـد کـه ایـن را خـوش نـدارم ویـا آن را چنیـن کـن. در غیـر آن مـا بسـیار خوشـبخت هسـتیم. امـا ایـن یـک مشـکل بـزرگ اسـت.


آیا شوهرم به من علاقه ندارد؟

زنـی هسـتم 24 سـاله. از دوسـال بـه این سـو اسـت کـه ازدواج کـرده ام. مـن 24 سـاله هسـتم و شـوهرم 26 سـاله. مشـکل بزرگـی نـدارم، امـا مـن نمیتوانــم کــه در مــورد نگرانی هــا و جنجالهــای زندگی مــان مســتقیما بــا شــوهرم صحبــت کنــم، بلکــه میخواهــم او را از طریــق رادیــو باخبــر بسـازم. وقتـی مـن در خانـه کاری انجـام میدهـم و یـا اگـر لباسـی شـیک میپوشــم هیچ چیــزی نمیگویــد. نمیگویــد کــه خــوب و یـا خـراب.  ، مـن بـه شـوهرم علاقه ی زیـادی دارم. شـاید شـما فکر کنیـد کـه مشـکل مـن زیـاد مهـم نباشـد، امـا ایـن موضـوع مـرا بیحـد ناراحـت میسـازد، لطفا بـه مـن کمـک کنیـد.


مخارج گزاف عروسی مانع ازدواج مان شده است

مــا چهــار مــرد از کابــل و غزنــی ایــن نامــه را مینویســیم. مــا میخواهیـم عروسـی کنیـم، امـا مشـکل در ایـن اسـت کـه خانواده هـای دخترانیکـه مـا بـا آنهـا قصـد ازدواج داریـم، خواهـان برگـزاری محافـل عروســی بــزرگ و مجلــل میباشــند. امــا مــا مــردان عصــری هســتیم و آن مقـدار پـول ندرایـم، مـا میخواهیـم کـه یـک محفـل کوچـک برگـزار کنیــم، امــا خانواده هــای دختــران ایــن را نمیخواهنــد.


شوهرم بسیار ایلا خرج است

زنـی هسـتم متأهـل. زندگـی خانوادگـی مـا بسـیار خـوب اسـت. مـا خیلـی خوشـبخت هسـتیم. تنهـا مشـکل مـا ایـن اسـت که شـوهرم بیشـتر از آنچــه کــه معــاش دارد، پــول خــرج میکنــد. شــوهرم مهمانی هــای بــزرگ میدهــد و مصارفــش بیحــد زیــاد اســت. هــرگاه مــن چیــزی در ایــن رابطــه بــه او میگویــم، ســخت قهــر میشــود و اصــلا جواب نمیدهــد. نمیدانــم چــه بایــد بکنــم؟


دعوای پدر و مادر زندگی ما را تلخ ساخته

جوانـی هسـتم 20 سـاله و متعلم صنف یازدهم از شـهر کابـل. خانوادهام متشـکل از پـدر، مـادر، دو خواهـر و بـرادرم میباشـد. زندگی ما به خوشـی می ِ گـذرد. امـا پـدر و مـادر همیشـه پشـت سـر اقـارب مـا غیبـت میکنند و گاهـی بـدی کاکا و یـا مامـا و گاهـی بدی خالـه و یا عمـه را میگوینـد. این  امـر باعـث میشـود که پـدر و مادر باهم جنـگ و دعوا کـرده، جنجال دائمـا ‌‌برپـا کننـد. ایـن وضع مـرا بیحـد ناراحت میسـازد. بــه حــرف مــن بــا اینکــه مــن فرزنــد بزرگشــان هســتم، آنهــا اصـلاتوجـه و گـوش نمی کننـد. هـرگاه چیـزی در ایـن رابطـه بگویـم، سـخت قهـر می شـوند. بـرای مـن دیگـر نـه حوصلـه ی مطالعـه و نـه تـوان و وقـت  درس خوانــدن مانده اســت.


. پدرم ما را نوکر زن دوم خود ساخته

دختــری هســتم 17 ســاله. همیــن حــاال کــه ایــن نامــه را بــرای شــما مینویســم بــا ترس ولــرز در خانــه نشســته ام. تــرس از ایــن دارم کــه مادرانـدرم (زن دوم پـدرم) وارد اتـاق شـود و از مـن بپرسـد کـه بـرای کـی

نامــه می‌‌نویســم. امــا مــن نگرانی هــا و مشــکلاتم را بــا شــما در میــان میگــذارم، چــون شــما آن را بهتــر از دیگــران درک میکنیــد. مـا دو خواهـر هسـتیم. مـادرم دو سـال پیـش درگذشـت و پـدرم دوبـاره ازدواج کـرد. بـا آنکـه یکـی از شـاگردان ممتـاز مکتـب بـودم، پـدرم مـرا از مکتــب کشــید. حــاال مــن 17 ســاله هســتم، امــا اجــازه نــدارم رادیــو

بشـنوم، بیـرون و یـا اینکـه بـه دیـدن دوسـتان بـروم. حتـا اجـازه نـدارم کـه لبـاس نـو بپوشـم. یگانـه وظیفـه ام انجـام دادن کارهـای خانه اسـت. وضـع خواهــر کوچکتــرم از وضــع مــن هــم بدتــر اســت. هــردو بایــد هــرروز

صبـح تـا شـام کار کنیـم. امـا بـا آنهـم یـک حـرف خـوب نمیشـنویم. مــن نمیگویــم کــه مادرانــدرم انســان بــدی اســت، بلکــه فکــر میکنــم کـه پـدرم بـا مـا بی لطفـی میکنـد. اگـر بـه پـدر چیـزی بگوییـم، قهـر می شـود و مـا را لت وکـوب می کنـد. در چنیـن حـاالت برخـورد مادرانـدر هـم بـا مـا بدتـر میشـود لطفا مـا را کمـک کنیـد.


انتقاد در پیش دیگران مرا رنج میدهد

زنـی هسـتم 22 سـاله. سـه سـال میشـود کـه ازدواج کـردهام. شـوهرم را بیحـد زیـاد دوسـت دارم و او هـم مـرا دوسـت دارد. زندگـی خانوادگـی مــا به خوشــی میگــذرد، امــا گه گاهــی در آســمان زندگــی مــا الماســک )رعدوبــرق( میآیــد و فضــای زندگــی مــا ســخت طوفانــی میشــود. تـرس مـن از ایـن اسـت کـه مبـادا ایـن رعدوبـرق روزی آشـیانه ی مشـترک مـا را ویـران کنـد. شـوهرم بـه مـن علاقه دارد، بنابرایـن متوجـه هرحرکـت و کارم اسـت. از طـرف دیگـر هرلحظـه و هردقیقـه غیبـت دوسـتان و اقـارب را میکنـد. حق به جانــب اســت، ولــی بســیاری اوقــات برایــم خســته کــن و بعضــا ‌‌غیر قابــل تحمــل میشــود.

درضمــن شــوهرم مــرا همیشــه پیــش دیگــران ســرزنش می کنــد. امــا  آرزوی مــن ایــن اســت کــه شــوهرم گپ هایــش را مســتقیما به خــودم بگویــد نــه اینکــه در حضــور دیگــران.


خامنمم معاشم را در یک روز خرج می کند

مــن یــک مــرد ۲۸ســاله هســتم. دو طفــل دارم و تحصیــلات عالــی ام را در یکــی از فاکولته هــا به پایــان رســانده ام. حــالا در یــک دفتــر کار میکنــم، امــا خانمــم مکتــب نرفته اســت و قــادر بــه خوانــدن و نوشـتن نیسـت. هرمـاه کـه معاشـم را میگیـرم، تمـام پـول را بـه خانمـم میدهـم و میگویـم: ایـن پـول بـرای تمـام مـاه اسـت. امـا خانمـم بـدون اینکـه فکـر کنـد، معاشـم را در یـک روز خـرج میکنـد. چـون خانمـم را بیحــد زیــاد دوســت دارم، هیچ چیــزی در ایــن مــورد بــه او نمیگویــم. ولـی به هرحـال، بایـد مصـارف تمـام مـاه را به شـکلی از اشـکال بپـردازم از و بـرای تهیـه ی نیازمندیهـای اولیـه از مـردم قرضکنـم. خانمـم اصـلا از خــود نمیپرســد کــه مــن ایــن همــه پــول را از کجــا به دســت مــی آورم لطفـا کمکـ ام کنیـد.