گذر از وحشت به امید: روایت یک شب سیاه
ناگهان صدای مهیب و وحشتناک انفجار از بیرون شنیده شد انگار همین نزدیکی بود، شیشهها و ساختمان کافهی آذر لرزید و کم و بیش شیشه آن شکست. همه کسانیکه آنجا میخواست لحظات خود را دور از دغدغها و چالشهای روزگار با دوست و رفیق اش بسر کند از جا خیست و سراسیمه و با سروصدای بلند به بیرون دوید. ما نیز از پشت میز ناگهان بلند شدیم و به طرف درب بیرون ساختمان دویدیم.
حمزه پویا
آفتاب داشت جایش را به سایه سنگین و ملال آور شامگاه چهار شنبه سیاه میداد، گرمای چای به هوا رقصکنان در حرکت بودند. قصه مان همانند فنجان چای که در سطح میز قرار داشت گرم بود و از هر درِ سخن میزدیم. حمید جوادی با خوش خلقی و شوخ طبعی که داشت از دفاع پایان نامه تحصیلی و موضوع آن حرف میزد. کافه پور بود از آدمهای متفاوت؛ یکی با دوست دخترش و دیگری با رفیق اش صمیمانه میگفت و میخندید و ما هم در کنجی خزیده بودیم و چای مینوشیدیم.
ناگهان صدای مهیب و وحشتناک انفجار از بیرون شنیده شد انگار همین نزدیکی بود، شیشهها و ساختمان کافهی آذر لرزید و کم و بیش شیشه آن شکست. همه کسانیکه آنجا میخواست لحظات خود را دور از دغدغها و چالشهای روزگار با دوست و رفیق اش بسر کند از جا خیست و سراسیمه و با سروصدای بلند به بیرون دوید. ما نیز از پشت میز ناگهان بلند شدیم و به طرف درب بیرون ساختمان دویدیم. بیرون شور و سرصدای وحشتناک بود. آدمها به هم میلولیدن و عدهای دست و پاچه شده بود.
دود و باروت فضای ساحه پل خشک را اشغال کرده بود.
جوادی با گامهای بلند پیشتر از همه میخواست در محل واقعه خودش را برساند، جبین اش پر از عرق شده بود و با نگاه نگران به پشت سر خود صدا کرد و گفت پویا زود بیا که برویم، من که تجربه چنین حادثات سخت و جانسوز را دیده بودم زود خودم را به جوادی رساندم و از مچ دست اش گرفتم، میخواستم مانع رفتن اش شوم و با عصبانیت گفتم مگر دیوانه شدهای! کمی صبر کن باز میرویم. میان عابران که از هر طرف با هیاهو تلو تلوخوران میرفت و می آمد جوادی را گم کردم.
من همان لحظه خودم را میان جمعیت و ازدحام از دست داده بودم، ذهنم لحظهای ایستاده بود، بازوانم میان انبوه جمعیت خرد میشد و از هر جا صدای آه و ناله شنیده میشد، گوشم وز وز میکرد، یکی آن طرف با تلفن خود از صحت مندی اش به خانوداه اش خبر میداد. آن طرف تر دختر با چشمان پریشان و گریان دوست اش را صدا میکرد. مادر که برق آسا خود را آنجا رسانیده بود با آه و فریاد علی علی میکرد.
من نمیدانستم که کجا هستم، چشمانم را لایهای تاریکی فراگرفته بود سرم به اندازه بار اندوه بالای تنم سنگینی میکرد.
چشمانم را باز کردم، و خودم را دوباره یافتم ای کاش که آن لحظه را نمیدیدم، و آن فاجعه را تماشا نمیکردم، ای کاش آن تن های بی سر و سر های بی تن را نمیدیدم، یکی کتاب اش بالای نعش اش افتاده بود و تکان نمیخورد و در گوشهای چشم اش اشک گره خورده و خشکیده بود شاید شدت درد آنقدر نیرومند بوده که در لحظهای آخر عمرش اشک اش را بیرون آورده بود.
دیوار و جوی پر از خونهای نوجوانان و نونهالان دانایی شده بود. کتاب و قلم در میان دریایی خون شناور بودند من که توانایی دیدن چنین صحنهای را نداشتم زود خودم را سر کوچه رساندم. و خودم را با دیگران در انتقال زخمیان سهیم ساختم.
چقدر آدمها بی تفاوت شدهاند، انبوه جمعیت را که میدیدم فکر میکردم که همه برای کمک آمده ولی حدسم چنین نبود، وقتی یک زخمی را که از ناحیه پا آسیب دیده بود در پشت سر موتر سراچه گذاشتیم که زودتر به شفاخانه برسد ولی هیچ کس همرایش نرفت من خودم را در چوکی وسط سراچه انداختم و موتروان را گفتم حرکت کن، وقتی پیش شفاخانه عالمی رساندم هیچ یک عابرین حاضر به انتقال زخمی نبودند با فریاد صدا کردم که آیا هیچ وجدان ندارید که ایستادهاید و تماشا میکنید بیایین کمک یک جوان از آن طرف آمد و از زیربازوان آن زخمی گرفتیم و به شفاخانه انتقال دادیم.
دوباره با سرعت به محل واقعه رساندم دیدم که رنجرهای پولیس نیز در محل واقعه خود را رسانیده و پولیس ها مردم را با هشدار از محل حادثه دور میکند. یکی با عصبانیت فریاد میزند که با مردم خوب برخورد کنید مردم درد دارد اینطور بی احترامی نکنید، این بحث ها را نادیده میگرم و با شتاب خودم را در دم کوچه میرسانم. یکی دیگر از زخمیها میان کمپل پیچیده شده و مردم از چهار گوش کمپل میگرد و آن را در ست آخری تونیس بالا میکند و باز میگوید کی همرایش میرود من از همه کده زودتر با زخمی بالا میشوم و موتر حرکت میکند.
ناله و فغان جوان گوش آسمان را کر میکند، من با احساس آرامش به جوان روحیه میدهم. موتروان از فرط اضطراب دست و پاچه شده و ترافیک سنگین راه را بسته است.
زیاد طول نکشید که در شفاخانه واحدی جوان را رساندیم. داخل شفاخانه چهار زخمی دیگر نیز وقت تر انتقال داده شده بود که وضعیت سه زخمی آن خوب بود و داکتران به آنها رسیده گی میکرد، ولی یکی آن که از ناحیه سر آسیب دیده بود و روی بستر بیهوش مانده بود وخیم به نظر میرسید. از یک داکتر که مهربان به نظر میرسید پرسیدم که چرا به آن زخمی رسیدگی نمیکنید با چهرهای ناامیدانه گفت متاسفانه ما امکانات نداریم، اگر امکانش است به جای دیگر انتقال بدهیم. من سراسیمه از پلههای شفاخانه به بیرون به دنبال آمبولانس که صدای آژیر آن از نزدیک به گوش میرسید دویدم. در دست خلاف آمبولانس به طرف بالا در حرکت بود و من در راه اش ایستادم و توقف اش دادم.
با عجله زخمی را داخل آمبولانس بالا نمودیم و به طرف پایین حرکت کردیم. مسئول آمبولانس از طریق بیسیم اش همرای تیم رسیدهگی به حوادث مکانی مناسب را در شفاخانه که رسیدگی شود سوال میکرد. آنها شفاخانه محمدعلی جناح را آدرس داد آمبولانس به تندی حرکت میکرد و دیر نگذشت که پیش درب وردوی شفاخانه رسیدیم و زخمی را روی کت انداختیم و داخل بردیم.
شفاخانه پر بود از وارثین زخمی ها و شهیدان که هر کدامش با سر و صورت خاک آلود، چشمان گریان و مضطرب که امید اش به داکتران مانده بود که با چپن های سفیدش به زخمیان رسیدگی میکرد.
زخمی که من آورده بودم وارث اش تا آن دم پیدا نشده بود و هیچ چیزی؛ مثل کارت و یا تذکره نبود تا هویت اش معلوم کند.
پرسونل شفاخانه کوشش میکرد تا محوطه را خالی کند تا آنها به خوبی به زخمیان برسد. داکتر که چپن سبز در تن اش بود با ملایمت و مهربانی با من سخن گفت و پرسید آیا این زخمی از دوستان شما است من با خونسردی گفتم نه. گفت ببرش بالا بخش جراحی مغز وقتی آن را به اتاق تنگ و تاریک بردم از پرسونل خبری نبود. فقط سیروم که در شفاخانه وطن در دست زخمی تزریق شده بود وصل بود. چند دقیقه منتظر ماندم و فکر کردم که پرسونل حتما میاید و به زخمی رسیدکی میکند ولی ۱۰ دقیقهای گذشت و هیچ کس نیامد. منزل اول خودم را رساندم و داکتر که ظاهرا مصروف به نظر نمیرسید گفتم عجله کنید مریض ما عاجل است. او با عصانیت مرا جواب داد و گفت کور استی که مصروف استم. من حرفی نزدم و یک نرس که این صحنه را تماشاگر بود. همرایم به منزل دوم رفت و یک سیروم دیگر را تزریق کرد و اندک زخم که در سطح پای و دست اش بود پانسمان کرد.
او ناامیدانه لب به سخن گشود و گفت این زخمی از ناحیه سر آسیب دیده و امکان دارد که خونریزی مغزی کرده باشد.
چشم ام به صورت زخمی افتاد او میان مرگ و زندگی می غلطید. و زندگی اش به قطرهای سیروم بستگی داشت که در دستان اش تزریق شده بود. چهرهای معصوم اش پور بود از خاک و دود باروت، موهای سمت چپش سوخته بود، و ابرو سمت چپش نیز پندیده بود و چشمانش را به کلی پوشانیده بود. نفس هایش را به سختی میگرفت، دست و پایش حرکت نداشت و گاهی نفس اش بند می آمد چنین صحنهای برایم دشواری مینمود که ببینم انگار دنیا دیگر ارزش زندگی را ندارد.
ساعت از ۶و نیم شام گذشته بود و فضای اتاق را بیشتر به به تاریکی میداد و از برق خبری نبود. من صبر و طاقتم لبریز شده بود سه بار به منزل اول رفتم که یک داکتر متخصص بیاورم و زخمی را از مرگ نجات بدهد ولی هیچ داکتر را گیر نیاوردم.
دفعه آخر در دهلیز منزل دوم دو تا داکتر که به طرف آی سی یو در حرکت بود با اسرار و خواهش به اتاق زخمی آوردم او که وضعیت زخمی را دید قلم اش را از جیب بیرون آورد و در کف پای آن حرکت داد و او هیچ عکس العمل نشان نداد گفت باید به آی سی یو انتقال داده شود. او را زود به آی سی یو انتقال دادیم.
آی سی یو پور بود از زخمیان که وضعیت صحی شان خوب نبودند و اکثرشان در حالت کوما بودند.
داکتران سکشن آکسجن را به دهان مریض گذاشتن و هوا به شش های آن فرستاد و دیر نگذشته بود که او اندک دست و پایش را تکان داد و من خیلی امیدوار شدم که ایشان به زندگی برمیگردد.
من چنین امیدواری را در چهرهای او میدیدم که او از مرگ احتمالی نجات می یابد.